رمان ماتریکس:دنیای حقیقی قسمت 4
 
رمان های میس برزیلی
دنیای رمان نویسی من
 
 
چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:رمان,داستان, :: 23:18 ::  نويسنده : miss brazili=pary

توماس با این اظهارنظر ترینیتی از قبل آشفته تر شد و گفت:"به خاطر خدا بگو

منظورت از این حرف چی بود؟" ترینیتی مژه های بلندش را برهم زد و در پاسخ

گفت:"تا حالا هیچ ابوالبشری نتونسته کوچکترین نشونه ای از مرفیوس پیدا کنه.

چه رسد به اینکه واسش پیغام بفرسته!" خندید و در ادامه حرفش گفت:"جل

الخالق! بابا تو دیگه کی هستی؟" توماس حیرت زده گفت:"تو هم نتونسته بودی از

مرفیوس نشونه ای پیدا کنی؟" خنده ترینیتی تبدیل به قهقهه شد.پاسخ داد:"نه

اصلا. فقطم من نیستم.هیچ کس نتونسته و نمیتونه و نخواهد تونست به مرفیوس

دسترسی پیدا کنه." توماس که لحظه به لحظه گیج تر میشد پرسید:"پس من...من

چی؟ من چــ...چطوری تـ...تونستم؟" ترینیتی جواب داد:"برای اینکه تو نفر برتری"

توماس برآشفت و با صدای بلند گفت:"گفتی من چی چی هستم؟" ترینیتی با

نگرانی هیش هیش کرد و به اطراف نگاهی انداخت تا مطمئن شود کسی

صدایشان را نشنیده.با تشر زمزمه کرد:"ساکت!مگه میخوای بقیه بفهمن ما کی

هستیم؟؟مگه از زندگی سیر شدی؟" سپس نفس عمیقی کشید و دوباره لبهایش

را به گوش توماس نزدیک کرد و با صدایی که در آن گومب گومب آشوب طلبانه آهنگ

به زحمت شنیده میشد زمزمه کرد:"تو نفر برتری نیو.بنابر پیش گویی ها این تویی

که دنیا رو نجات میدی" توماس در گوش ترینیتی پچ پچ کرد:"مگه دنیا در خطره؟

نکنه...این قضیه ربطی به ماتریکس نداره؟داره؟" ترینیتی با لحنی غمگین

گفت:"متاسفانه درست میگی.تا حدی به ماتریکس مربوط میشه" لحظه ای سکوت

برقرار شد.سرانجام توماس سکوت را شکست و پرسید:"ماتریکس دقیقا

چیه؟چطوری کار میکنه؟" ترینیتی دستش را بالا برد تا او را ساکت کند و

گفت:"زمانیکه مرفیوسو ببینی جواب این سوال و سایر سوالاتتو میگیری." توماس با

بی صبری زمزمه کرد:"کی قراره ببینمش؟" ترینیتی شانه بالا انداخت و گفت:"خبر

ندارم.قراره باهات تماس بگیره.بیا اینو بگیر..." از توی کیف سرخابی رنگش پاکت

نارنجی رنگی بیرون کشید که اندکی قلنبه سلنبه به نظر می آمد.آنرا در دستهای

توماس چپاند و گفت:"بگیرش...نه نه نه به خاطر خدا اینجا بازش نکن...توش یه

تلفن همراهه.مرفیوس هروقت لازم باشه باهات تماس میگیره" توماس پاکت را به

زور در جیب کتش چپاند و گفت:"بسیارخب.بیصبرانه منتظرم" ترینیتی با لبخند

گفت:"از ملاقاتت خوشحال شدم نیو.امیدوارم به محفلمون ملحق بشی" سر تا پای

توماس را ورانداز کرد و لبخندش وسیع تر شد:"از چیزی که توی مانیتور کامپیوتر به

نظر میرسید جذاب تری." توماس برای اولین بار از زمانیکه ترینیتی را دیده بود لبخند

زد.مردی به طرف ترینیتی آمد و خواست به زور او را به جمع خودشان ببرد. ترینیتی

مشت محکمی به دهان مرد وقیح زد جوریکه سه دندان مرد نگون بخت کنده

شد.سپس ترینیتی با لگدی به شکمش او را به درون جمع دوستانش پرتاب کرد.نیو

مانده بود ترینیتی چطور با آن کفشها به مرد لگد زد و ضمنا تعادلش را هم به راحتی

روی یک پا حفظ کرد؟ چند مرد از دوستان مردی که میخواست مزاحم ترینیتی بشود

میخواستند به او حمله کنند اما ترینیتی اسلحه اش را به طرفشان نشانه رفت و

حالیشان کرد که ده تا مرد قلدر هم حریف این بانوی ظریف زیبا نمیشوند.سپس

نگاهی به دار و دسته الکساندر انداخت که کارهایشان لحظه به لحظه فجیع تر

میشد و با نفرت به دماغش چین انداخت. به توماس گفت:"به نظرم اینا واسه

معاشرت با نفر برتر آدمای جالب توجهی به حساب نمیان. من ماشین دارم.درسته

که اگه دیرکنم مرفیوس بابامو میسوزونه اما...اشکالی نداره.اگه بخوای میتونم

برسونمت" توماس یکهو دلش نمیخواست آن شب صبح شود.به طور عجیبی دلش

نمیخواست که ترینیتی برود. به همین دلیل بی معطلی جواب داد:"اگه زحمتت

نمیشه چرا که نه؟خوشحالم میشم از شر این ارازل و اوباش خلاص بشم!" ترینیتی

لبخند ملیح دیگری تحویل توماس داد و گفت:"دنبالم بیا.بهتره به دوستای نخاله ات

نگی داری میری.آخه واست مزاحمت ایجاد میکنن و اون وقت دوساعت دیگه رو باید

اینجا تو این دارالمجانین بگذرونی!منم اصلا نمیتونم دوساعت وقت تلف کنم!

مرفیوس دارم میزنه" سپس به طرف درب خروجی بار رفت و توماس هم بدون هیچ

فکری دنبالش رفت.داخل آن کوچه باریک ترینیتی جلوی ماشین فورد موستانگ

سیاه رنگی ایستاد و گفت:"اینم ماشین خوشگل من.نمیدونی چقدر از این مدل

ماشین خوشم میاد.خب چرا معطلی نیو؟سوارشو"

 

                                                                                                                × × ×

 

روز بعد تنها چیزی که باعث میشد توماس مطمئن شود ماجراهای شب پیش خواب

و خیال نبوده است تلفن همراه عجیب غریبی بود که مرفیوس برایش فرستاده بود.

گویا در ماشین ترینیتی خوابش برده بود چون اساسا یادش نمیامد چجوری به

رختخواب رفته است.ضمنا یادداشتی از ترینیتی روی بالشش بود به این شرح:"

نیوی عزیز.فرصت نشد ازت خدافظی کنم.آخه ماشالا خوابت حسابی سنگینه.از

صمیم قلب امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم.با محبت فراوان ترینیتی" توماس

قسمتی از نامه را که  امضای ترینیتی و محبتش بر آن بود از نامه جدا کرده و در

جیب کتش گذاشته بود. خودش هم دقیقا نمیدانست چرا چنین کاری کرده بود و یا

اینکه چرا بیشتر از اینکه مشتاق دیدار مرفیوس باشد مشتاق دیدار مجدد ترینیتی

بود و زمانیکه در راه رفتن به محل کارش بود مدام همین را از خود میپرسید.دلایلی

هم به ذهنش رسیده بود که امیدوار بود صحیح نباشد... توقف تاکسی رشته

افکارش را از هم گسیخت. پول تاکسی را پرداخت و پیاده شد.یک روز کاری خسته

کننده دیگر!

 

توماس با جدیت مشغول کار بود.به طور موقت ماجرای ملاقات عجیب دیشب و تلفن

همراه درون جیبش را فراموش کرده بود.حواسش شش دانگ به کارش بود.هنوز

دوساعتی به پایان وقت اداری مانده بود که تلفن همراه شروع به زنگ زدن

کرد.توماس چنان متعجب و هیجان زده شده بود که تلفن همراه را حداقل دوباری به

زمین انداخت.زمانیکه بالاخره تلفن را به درستی نگه داشت نفس عمیقی کشید تا

آرام شود.دکمه سبز تلفن را فشار داد و گفت:"الو؟" صدای مردانه بمی گفت:"سلام

نیو.مطمئنا میدونی من کیم؟" توماس با هیجان گفت:"مرفیوس؟تو مرفیوسی؟" مرد

پاسخ داد:"دقیقا!خوشحالم که ترینیتی بهت گفته که قراره زنگ بزنم.وگرنه تلفنو گم

و گور میکردی." توماس گفت:"چرا زنگ زدی؟" مرفیوس جواب داد:"سوال خوب و به

جایی پرسیدی نیو.ببین کی جلوی در اتاق کارت ایستاده؟" توماس سرک کشید و

مردان سیاهپوشی را دید که با مدیر شرکت صحبت میکردند و مدیر به سمت او

اشاره کرد.توماس وحشت زده گفت:"ریخت و قیافشون به مامور مخفیا میبره. دنبال

من میگردن نه؟" مرفیوس گفت:"کاملا صحیحه.اونا دنبال تو هستن و شک نکن که

دستشون بهت برسه باهات رفتار دوستانه ای نخواهند داشت"

بقیش ایشالا بمونه واسه وقتی نظر دادین




درباره وبلاگ


به دنیای رمان نویسی میس برزیلی خوش اومدین
آخرین مطالب
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 306
بازدید کل : 3901
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 256
تعداد آنلاین : 1

دریافت كد هدایت ب بالا